
وقتی که جنون منطق میشود
۱. ورود به خانهای میان واقعیت و رویا
همهچیز از نیمهشبی بارانی آغاز میشود. پزشک دعوتنامهای عجیب دریافت کرده و به خانهی دوستش شکوفسکی میرود. مکانی که در ظاهر خانهای معمولیست، اما در باطن، به دالانی میان کابوس و واقعیت بدل میشود. دیالوگها پر از سکوت و جملات بریدهبریدهاند. همهچیز بوی ناپایداری میدهد؛ هوا، نگاهها، حتی نور اتاق. این مقدمه، خواننده را به قلب سرگردانی میبرد. مکانی که در آن، هیچ قطعیتی وجود ندارد.
۲. شکوفسکی؛ مردی که با خودش بیگانه است
شکوفسکی از «جن» حرف میزند، اما معلوم نیست خودش هم باور دارد یا نه. او مردیست که نمیتواند خودش را درک کند. در وجودش نیرویی هست که از آن میهراسد و به آن پناه میبرد. جن برای او استعارهایست از اضطرابی موروثی، از ترسی که در تاریکیهای ناخودآگاه لانه کرده. او از بیرون عادیست، اما از درون فروپاشیده. مثل بسیاری از ما، که در ظاهر سالمیم و درونمان زخم خورده.
۳. دکتر؛ شکست عقل در برابر بیمنطقی
راوی – پزشک – با منطق علمی وارد ماجرا میشود. تلاش میکند رفتار شکوفسکی را تبیین کند، برای هر چیز دلیلی بتراشد. اما رفتهرفته، خودش دچار تزلزل میشود. مرزهای واقعیت از هم میپاشد، و عقل، کاراییاش را از دست میدهد. او دیگر فقط یک مشاهدهگر نیست؛ خودش هم به بازی کشیده میشود. بازیای که قواعدش معلوم نیست، و پایانش حتی ترسناکتر از آغاز آن است.
۴. جماعت ساکت و مرموز
در کنار شکوفسکی، چند نفر دیگر هم هستند: خانم نورایی، مهندس و خیاط. اینها نه کاملاً واقعیاند و نه کاملاً خیالی. آنها بیشتر سایهاند تا آدم. چیزی در نگاهشان هست که از واقعیت جدا شده. انگار ارواحیاند در حاشیهی زندگی. هرکدام از آنها زخمی دارند، و همگی به طریقی از «ملکوت» آگاهاند. آنها فقط حضور دارند، بدون دخالت مستقیم. گویی تماشاچیاند در تئاتر مرگ و جنون.
۵. تمثیلهای دینی، روانی و فلسفی
ملکوت پر است از نمادهای دینی؛ از جن گرفته تا وسوسهی مرگ. اما صادقی آنها را بهعنوان ابزار تحلیل روان انسان امروز استفاده میکند. جن، استعارهای از میلهای سرکوبشده است. مرگ، فرار از مسئولیت و پوچیست. حتی حضور مهندس و خیاط، نشانیست از جامعهای که نقش دارد ولی مسئولیت نمیپذیرد. این ترکیب نمادها، اثری میسازد که هم فلسفیست، هم روانکاوانه، و هم مرموز.
۶. پایانِ بیپایان
در پایان، هیچ چیز تمام نمیشود. شکوفسکی از خود بیخود میشود و راوی تنها میماند. اما نه با پاسخ، که با پرسش. خواننده با دهها فرضیه روبهرو میماند: آیا همهچیز توهم بود؟ آیا ملکوت جاییست که ذهن در آن میسوزد؟ یا شاید همهی اینها صرفاً تمثیلی از وضعیت انسان معاصر است؟ بهرام صادقی با پایانی باز، ما را مجبور به تأمل میکند. گویی ملکوت، جاییست که هرکس باید تفسیر خودش را از آن بسازد.
:: بازدید از این مطلب : 7
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0